ای فتنهٔ انگیخته صد جان به هم آمیخته ای خونِ تُرکان ریخته با لولیان بگْریخته
در سایهٔ آن لطفِ تو آخر گشایم قلفِ تو در سر نشسته الْفِ تو زان طرّهٔ آویخته
از چشم بردی خوابها زین غرقهٔ گردابها زان طرّهٔ پر تابها مُشکی به عنبر بیخته
ای رفته در خونِ رهی تو رشکِ خورشید و مهی با این همه شاهنشهی با خاکیان آمیخته
از برقِ آن رخسارِ تو وز شعلهٔ انوارِ تو وز حِلمِ موسیوارِ تو از بحر گرد انگیخته
ای شمعِ افلاک و زمین ای مفخرِ روحالامین عشقت نشسته در کمین خونِ هزاران ریخته
جان در پیِ تو میدَوَد وندر جهانت میجَوَد صد گنج آخر کِی شود در کاغذی درپیخته
مخدوم شمسالدّین مرا کشتی درین یک ماجرا این عفو بسته شد چرا ای خسرو هر دو سرا