باز درآمد طبیب از درِ رنجورِ خویش، دستِ عنایت نهاد بر سرِ مهجور خویش
بار دگر آن حبیب رفت برِ آن غریب تا جگر او کشید شربت موفور خویش
شربت او چون ربود گشت فنا از وجود، ساقی وحدت بمانْد ناظر و منظور خویش
نوش ورا نیش نیست ور بوَدَش راضیم، نیست عسلخواره را چاره ز زنبور خویش
این شبِ هجران دراز با تو بگویم چراست، فتنه شد آن آفتاب بر رخِ مستور خویش
غفلت هر دلبری از رخ خود رحمت است، ور نه ببستی نقاب بر رخِ مشهور خویش
عاشق حسن خودی لیک تو پنهان ز خود خلعتِ وصلت بپوش بر تنِ این عور خویش
شکر که خورشیدِ عشق رفت به برجِ حمَل، در دل و جانها فکند پرورشِ نورِ خویش
شکر که موسی برَست از همه فرعونیان، باز به میقاتِ وصل آمد بر طور خویش
عیسیِ جان دررسید بر سرِ عازَر دمید عازر از افسونِ او حشْر شد از گور خویش
باز سلیمان رسید دیو و پری جمع شد، بر همهشان عرضه کرد خاتم و منشور خویش
ساقی اگر بایدت تا کنم این را تمام بادۀ گویا بنِهْ بر لبِ مخمور خویش